.[] عشق نفرت []. p1
( برای اینکه درک بهتری از تصور کردن داشته باشید یه پیش زمینه و بیو از کراکتر ها داشته باشیم )
لینو : شاهزاده سرزمین رومین...22 ساله موهای مشکی پوست سفید... عضلهای قد 173 پسر بزرگ *بن
یونهی : شاهزاده سرزمین رامسان .... 19 ساله مو های قهوه ای و پوستی سفید ... کمر باریک قد 167 دختر کوچیک * جک
بن : پادشاه سرزمین رومین...پدر لینو ... 47 ساله قدی بلند 180 عضله ای...پوست گندمی ...ملکه اش رو از دست داده
جک : پادشاه سرزمین رامسان...پدر یونهی ...45 ساله قد 179 عضله ای...پوست سفید .... مقصر تمام بدبختی های یونهی ....
ماریا : دختر عموی لینو ... 24 ساله قد 167 ...چشمای سبز ...موهای فرفری (ایجان) پوست سفید ...
( خب خب بریم سراغ پارت اول )
جیک جیک جیک....باز یه صبح دیگه شروع شد...اره یه صبح لعنتی دیگه معلوم نیست باز چه کسی قراره گرفتار تیر بشه و کشته بشه.... گنجشک ها هم دیگه مثل قبل اواز دلنشین خودشون رو نداشتن...این توی صداشون واضح احساس میشد .... جک داشت توی اتاقش قدم میزد و معلوم بود که چقدر استرس داره ...یه مسیر رو میرفت و برمیگشت....عرق سردی روی بدنش نشسته بود....ولی ایا فقط برای سرزمینش بود!؟ نه...قضیه خیلی بدتر ازینا بود ....فقط تصورش کن...اینکه تیکه وجودت توی دام دشمن خونینت افتاده باشه .... مادر یونهی از گریه و ناراحتی داشت دیوونه میشد و حتی لب به غذا هم نمیزد ....ولی جک هم دست کمی ازون نداشت ولی حالا ، ایا یونهی حالش خوب بود ؟!
با لباس های پاره و خونی روی کاه های اسب توی زندان افتاده بود ... نور افتاب از بین میله های زندان روی صورتش اذیتش میکرد سرش رو به دیوار تکیه داده بود و نفس عمیقی سر داد ...یک هفته بود که وضعیتش همین بود ، صدای باز شدن در اصلی امد و
احساسش میکرد ..قدم های سنگینی به سمتش برداشته میشد ولی هنوز چشم هاش بسته بودن
( علامت لینو + | علامت یونهی - )
+ اوه شاهزاده کوچولو زخمی شده ؟! چه حسی داره وقتی اینجایی و میدونی سرنوشت قراره چه بلایی سرت بیاره ؟
++
لینو : شاهزاده سرزمین رومین...22 ساله موهای مشکی پوست سفید... عضلهای قد 173 پسر بزرگ *بن
یونهی : شاهزاده سرزمین رامسان .... 19 ساله مو های قهوه ای و پوستی سفید ... کمر باریک قد 167 دختر کوچیک * جک
بن : پادشاه سرزمین رومین...پدر لینو ... 47 ساله قدی بلند 180 عضله ای...پوست گندمی ...ملکه اش رو از دست داده
جک : پادشاه سرزمین رامسان...پدر یونهی ...45 ساله قد 179 عضله ای...پوست سفید .... مقصر تمام بدبختی های یونهی ....
ماریا : دختر عموی لینو ... 24 ساله قد 167 ...چشمای سبز ...موهای فرفری (ایجان) پوست سفید ...
( خب خب بریم سراغ پارت اول )
جیک جیک جیک....باز یه صبح دیگه شروع شد...اره یه صبح لعنتی دیگه معلوم نیست باز چه کسی قراره گرفتار تیر بشه و کشته بشه.... گنجشک ها هم دیگه مثل قبل اواز دلنشین خودشون رو نداشتن...این توی صداشون واضح احساس میشد .... جک داشت توی اتاقش قدم میزد و معلوم بود که چقدر استرس داره ...یه مسیر رو میرفت و برمیگشت....عرق سردی روی بدنش نشسته بود....ولی ایا فقط برای سرزمینش بود!؟ نه...قضیه خیلی بدتر ازینا بود ....فقط تصورش کن...اینکه تیکه وجودت توی دام دشمن خونینت افتاده باشه .... مادر یونهی از گریه و ناراحتی داشت دیوونه میشد و حتی لب به غذا هم نمیزد ....ولی جک هم دست کمی ازون نداشت ولی حالا ، ایا یونهی حالش خوب بود ؟!
با لباس های پاره و خونی روی کاه های اسب توی زندان افتاده بود ... نور افتاب از بین میله های زندان روی صورتش اذیتش میکرد سرش رو به دیوار تکیه داده بود و نفس عمیقی سر داد ...یک هفته بود که وضعیتش همین بود ، صدای باز شدن در اصلی امد و
احساسش میکرد ..قدم های سنگینی به سمتش برداشته میشد ولی هنوز چشم هاش بسته بودن
( علامت لینو + | علامت یونهی - )
+ اوه شاهزاده کوچولو زخمی شده ؟! چه حسی داره وقتی اینجایی و میدونی سرنوشت قراره چه بلایی سرت بیاره ؟
++
۵۴۹
۰۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.